سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روزنگار یک راهی قسمت دوم (قصه ی یک شب آفتابی)
یکرزمنده
چهارشنبه 88 فروردین 26
ساعت 11:10 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر/ این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است


نگاه ششم:

اکنون جمعِ خسته های کوفته! وارد یک بیمارستان صحرایی شد! البته قبلا بیمارستان و الان دارالمجانین!! التبه از نوع انا مجنون الحسین. و حسین دوباره ذکر گرفت بر خط کاغذ و چاره ای نمیماند جز اینکه بیمارستان امام علی را | ادامه مطلب...




پاسخ به یک استعفا - ویرایش دوم
شنبه 88 فروردین 22
ساعت 5:4 عصر
| نظر بدهید

نخستین تیر یک تک تیرانداز -
ویرایش دوم-یکشنبه 23/1/1388 ساعت 15:30
1- سلام هی حتی مطلع الفجر/این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است
1- به نام خدا، مطلب زیر به عنوان نخستین مطلب یکی از دوستانیست که چندی قبل در دکه فعال عمل نموده و اکنون به دلایلی حضور ندارند، بنده از ایشون خواستم مطلبی رو برای من فرستاند در وبلاگ هم درج کنند، اما چون شخصا وبلاگ و سایت ندارند، به عنوان یکی از نویسندگان قلمک در خدمتشون خواهیم بود!
3- بنده به سلامت ایشون اعتماد کامل کامل دارم، اما من باب تذکر عرض میکنم که€
اول به خودم و بعد به شما : جناب تک تیرانداز  هر گونه اظهار نظر در خصوص هریک از رجال سیاسی باید با دلیل و مدرک اعلام گردد! / از بکار بردن الفاظ تهی از ادب شیعی پرهیز و با ادله مطلب خویش را بیان کنید /
4- قلمک در عین اینکه از هرگونه جناح و مشی سیاسی عجیب الخلقه بدور است  فقط در محور ولایت میگردد و وابسته به هیچ جماعت سیاسی نبوده و نیست و شما هم مواظب باشید! نباشید در غیر اینصورت ... شهدا شرمنده ایم! که نمیگوییم حزب فقط حزب الله ...
5- جهت فرج ولی الله روحی فداه  5صلوات بلند با وعجل فرجهم!!
| ادامه مطلب...




روزنگار یک راهی قسمت نخست!! (چاره ای جز راهی بودن نیست)
یکرزمنده
چهارشنبه 88 فروردین 19
ساعت 11:50 عصر
| نظر

سلام هی حتی مطلع الفجر/ این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است
قبلا از طولانی بودن پست پوزش میخواهم! ر.ک:پ.ن
امسال بشدت دلم جنوب میخواست! اونقدر که اگه با جماعت نسوان هم میگفتن برو! به عنوان خادم الشهدای کاروانی!! میرفتم! –که خدارو شکر نگفتند- اما چون زمزمه ای میاومد که احتمالا یه نظراتی برای یه کسانی یه جاهایی مقبول افتاه! و دفاعیه طراح نیز با "یس" نسبتا موفق بوده! گمان میکردم، با کاروان ذکور هم راهی نشوم، که شدم!شدندنش این شد که تو اوج گرفتاری دکه ی جدید، خورد به یادوراه، و بعدش ویژه ی راهیان که هر کار کردم نتونستم "نه" بگم! و طبق معمول بله! –مبارکه- اگر چه نتیجه ی نهایی اونی که میخواستم نشد، و حتی طراح رو هم سانسور کردند، اما گفتم من اینو آماده میکنم بشرط بلیط 2نفره برای جنوب! از نوع رایگان! –ای چشم سفید- البته ...
خلاصه سفر من از خودم شروع شد و به خودم ختم شد!!! –ای خودخواه- اما چشم باز کردم با کوله ی گرمز رنگ!!!!! –که در هر شرایطی خجالت میکشم بندازمش کولم- + 2تا 2وربین، شدیم 6تا چشم و رفتیم جنوووووووووووب و ما هم راهی! شدیم.
وقتی برگشتم خیلی به مخ پوکم فشاریدم که یادم بیاد چی ها گذشت و با زور موبایل و استفاده از قابلیت رمال الشهدایی و ... سفرمان شد 4پاره! -البته 30پاره منم ترک چله کن!!!!-
پاره ای شد با راهیان دانشجو!
و این چنین باید آغاز کلام کرد؛
روزاول:
نگاه اول:
از شب و ماجراهای حرکت و اسفند و مآرش و اتوبوس ، کجا بریم و ... بگذرم! ناگهان وقت نماز صبح از اتوبوسها ریختیم پایین و مثل دسته ی چیزها که ناگهان به آب و آبادی میرسند! به طرف گلاب به روتون هجمه ای آوردیم شدیداً شدیدا! البته سحرخیزها زودتر جنبیدن و حتی فرصت انتخاب هم داشتند، اما وقتی بیرون آمدیم! دیدیم ،
پدید آمد از جمع بیش از هزار / صفی که بلنداش بود هم قد و طولِ چنار!!!
به صف مانده و مضطرب پشت در / که نوبت رسد بهر او زودتر
اما چون کار داشت از حد فراتر میهشت! ناگهان
شیر بچه ای کو بسختی رسید/ دل خویش را چو دریای طوفان بدید
بزد سر به سیم برفت و گرفت / - به دلیل عدم امکان ریز شدن در جزئیات عرض میشه چیز مردانه کفایت نکرد دوستان جای دیگری هم رفتند! البته با بررسی کامل شرایط محیطی و .... –
بله خلاصه عرض کنم که حتی بعد از اقامه ی فریضه ی صبح به جماعت، هنگام عزیمت باز جمعی نوبتشون نرسیده بود!!!
در این حال بانگ زد آن سپه دار نیک / سری قبلی ها بس زرنگند و تیز
خلاصه از جریمه ای که نزدیک بود آقای راننده بپردازه که بگذریم، ...
نگاه دوم:
نمایشِ بی بدیل طبیعت در مرز سرما و گرما بیداد میکرد! اینجا میتوانستی هجرتی ببینی از جماعتی که بره های بهاریشان جستان نظاره ی کاروان میکردند، و مسیر ، سیر کوهستانی خویش را داشت تازه بدست میآورد!
سیر کوهستانی یعنی همان مسیری که از پس هر فروزی، فرازی هست.
اینجاست که موبایل ها از آنتن می افتند! اما اینجاست که هیچ کس تنها نیست! چون آب هست سبزی هست بره هست و هنوز پسران اول صبح با گله عازمند و از گرگ نمیهراسند و از خاکی شدند و خلیدن دست باکی ندارند، و دختران صورتهاشان با شرم سرخ میشود اگر جامه هایشان از مد زر و رنگ و لعاب صنعتی دور است، اما سرخی دامانِ حیا شان و سبزی چارقد عفافشان همرنگ طبیعت است و زنان، مردانه پای کارند و بجای ادعا و حرف، اهل عمل اند ، و این قیاس را به شهر نیاور که شهر جای قیاسهای مع الفارغ نیست!
تا چشم به هم میگذاری، از گردنه ها باید به سمت جلگه ای سرخ! سرازیر شوی. و این همان آغازیست که قبلا آنرا در تجلی های قدسی الهه ی زیبایی در کوهستان دیده بودی! و اکنون که پله ی نخست جمال و جلال را درک میکنی، وقت آنست که چون نوزادی که تازه متولد می شود، و چشم به عالمی به ظاهر نامتناهی میگشاید، به کاوانیان زیبایی های دیگری را نیز بنمایانند! زیبایی هایی از جنس نورالسماوات و الارض.
نگاه سوم-یک:
دوکوهه، آغازیست بر این زیبایی، و اینگونه باید زیبایی را آغاز کرد؛
"اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگوییم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی ها را در خود جای می داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی پرسیدی که دوکوهه کجاست، چرا که جواب گفتن به این سؤال بدین سادگی ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود، اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می آمدی؛ ماه ها بعد از ختم جنگ، روز تحویل سال. گفته اند، شرف المکان بالمکین ـ اعتبار مکانها به انسانهایی است .که در آنها زیسته اند ـ و چه خوب گفته اند دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است، با بسیجی ها، و همه ی سر مطلب در همین جاست.
اگر شهدا نبودند و بسیجی ها، آنچه می ماند پادگانی بود درندشت، با زمین هایی آسفالته، خشک و کم دار و درخت، ساختمانهای معمولی، کوتاه و بلند، و تیرک هایی که برآن پرچم نصب کرده اند. اما دو کوهه سالها با شهدا زیسته است. با بسیجی ها، و از آنها روح گرفته است؛
روحی جاودانه، دوکوهه مغموم است، اما اشتباه نکنید! او جنگ را دوست ندارد، جمع باصفای بسیجی ها را دوست دارد، جمع شهدا را، آرزومند آن عرصه ای است
که در آن کرامات باطنی انسانها بروز می یابند. یک بار دیگر سلام، دو کوهه. "نریشن با من سخن بگو دوکوهه
و اکنون دوکوهه را که میبینی نه مغموم است و نه دل تنگ! بر خلاف آنانکه گمان میکنند، نسل بسیجی های خمینی رحمه الله علیه منقرض شده! و دیگر هیچ زمینی صفای قدم آنها را درک نخواهد کرد! اما من یقین دارم ، اینان نیز همان اصحاب آخرالزمانی امام عشق اند، که در عهد بلا و ابتلا ظهوری دیگر دارند، و عرصه نیز سخت و سخت است! باور نمیکنی ، همراه من باش! همراه ا پایان این سفر عجیب که نوع بشر از هبوط تا عروج را دیدم! و از دوزج و بهشت گذشتم و از حیرت و هجرت عبور کردم و ...
نگاه سوم-دو:
ناگهان جمع جنگولک باز انگار که منتظر یه سوژه جدید باشه! در پس نیشهایی تا بناگوش گشوده به استقبال "عسگری" میرود!
دوشش را که نگاه میکنی! میگوید سردار است! به درجه ی شهرها یعنی "ژنرال"! پس باید دسته به خط باشد؛ هنگ مرتب باشد، پوتین ها برق بزند! و برخی از ترس قش کنند و عده ای درجا آبیاری! اما اینجا دوکوهه است! فقط در دوکوهه میتوانی ببینی یک سردار تمیز و مرتب، خالی از غرور و تکبرِ -لازمه یک یک ژنرال- با دوچرخه جمعِ راهی را در حیرت، شادزده میکند! و حرفهایش و شوخیهایش و مکثهای بغض آلودش و جدی بودنش و همه ی آنچه که میگوید را حتی اگر 2وربین تو نتواند بگیرد، ذهن تشنه تا آخرین جرعه مینوشد! و این یعنی یک کلاس تمیز، ولو گرد یک حوض، زیر یک مجنون! سقف آن آبی بی پهنا!
و هرچه میکنی نمیتوانی دوربین و عکس را رها کنی و به سراغ یک حلقه دی وی دی بروی برای دوربین منتظر فیلم خام! و نه میتوانی از کلمات سردار بگذری! فقط به مخ جن زده ات میرسد که تنها وسیله ی نقلیه موجود را که از تجهیزات حفاظتی تنها چشم های پرت صاحبش را دارد! بدزدی! و محسن تنها گزینه ی تند و تیز جمع، سریع پا در رکاب میشود! و دوچرخه به سرعت جمع را ترک و لحظاتی بعد از چشم ناپدید میشود. بی آنکه کسی او را ببیند! و وقتی باز میگردد با سرو صدای ایجاد شده، لبخند را به لبان جمع بازنشانی میکند! تا دوباره حرفهای سردار صفر و یک های با ارزشی باشند برای آینده ای که ممکن است دیگر این نسل را به چشم نبیند! و البته می بییند!
و تو اینبار جمع را همان هایی میبینی که روزی اینجا اسلحه به دوش بودند! و اینها قلم و دوربین به دست و چشم به صوت! و هر عکسی و هر تصویری که به شهر برود، کافیست تا برای جمع کثیری حسنه ی جاریه باشد، و باقیات الصالحاتی دیگر!...
اتوبوس آرام آرام پارکینگ را به مقصدی دیگر ترک میکند! و تو دوباره به یاد این کلام می افتی و چاره ای نیست تا دین خویش را به چشمان ابراهیم و به قلم سیدمرتضی هر چند به بضاعت مزجات ادا کنی:
"اینجا حرم راز است و پاسداران حریم آن، شهدایند؛ شهدایی که در آن نماز شب اقامه کرده اند و با خدا راز و نیاز گفته اند؛ شهدایی که در حسینیه چشم بر جهان غیب گشوده اند؛ شهدایی که همسفران عرشی امام بوده اند و اکنون میزبان او هستند . عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوت که در باطن، هزارها فریاد دارد. من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. "
اتوبوس که راه میافته دوربین رو برمیداری که ببینی چی عکس گرفتی اما ناگهان آه از نهادت برمیخیزد! که چرا برای یک لحظه دوربین رو از خودت جداکردی تا تنظیماتش به هم بریزه! و تو نصف عکسهات 90درصد اضافه سفید بشه! و بگی رزق دیگران از لبخندها و اشکها خیلی کم شده! اگر چه عکس خوب هم مانده!
نگاه سوم-سه:
حالا نوبت اولین بسته ی فرهنگیست! بهانه وصال! –مثل تمام ادوار که با آدمدن انسانها اسمها هم تغییر میکند و هرگز بسیج دانشجویی هیچ ویژه نامه و گاهنامه ی مستمری به چشم ندیده –متاسفانه- نام این دوره است- اولین مشتریهای در دومین سری، بهانه را، بهانه ی صرف وقت کرده و می خوانند! و ناگهان چیزی که دوباره آدم رو یاد گذشته میاندازه و قصه ی نخود لوبیا پاک کردن و تجلی میبخشه! اشتباه منگنه کردن ویژه نامه است ، که مغزت از این سوتی دیگر تعجب نمیکند چرا که مسبوق به سابقه است حتی اینقدر تابلو! به هر حال بهانه ی وصال را دوباره میخوانی تا کمی از وقت برنامه ریزی نشده ی حیف در اردو که بین راه واقعا در حال تلف شدن به چرت است، بگذرد!
به نظر حقیر، راهیان هم مثل عمره میماند! مدتش آنقدر کم است که یا باید بازار را حرام کنی، یا زیارت را! و چه کم اند که زیارت را! و راهیان هم همین است! باید رُس انسان کشیده شود! بیش از 8سال نبرد در 4روز باید خلاصه شود! و مگر میشود! نمیشود و میشود! نمیشود، چون 8سال × 12 ماه × 30روز × 24ساعت × 60 دقیقه × 60ثانیه × تعداد زرمنده های نبرد باید وقت صرف کرد! + زمان تفسیر مجهولات ورایی و ماورائی نبرد! پس نمیشود در 4روز این اقیانوس را خلاصه کرد اما میشود! به آن دلیل که پیر ما گفت بودند که به یک شب ره صد ساله رفتند! پس 4روز زمان زیادیست! و حلقه ی مفقودی این معما را تو خود میدانی به دست چه کسی است! اگر چه تلفات زیاد خواد بود اما یک نفر جان سالم به در ببرد! برای یک کاروان کافیست! مگر نبود باران را برای یه جوان بارید! و موسی او را هرگز نشناخت! و بودند جوانهایی که باعث باران شدند در فتح المبین!
نگاه چهارم:
فتح المبین ، قصه ی آب و خاک بود! قصه ی شن و رمل! قصه نخستین طور سینا و اولین پابرهنگی. اینجا اول نماز خواندیم! چون نخست نماز باید، تا دل را زنگار زدایند و چشم را بصیرت دهند تا ادعو الی الله علی بصیرت را در میان سخنان راوی درک کنی، و سپس قدم به کانال بگذاری!
کانال حکایت طایفه ی عبور کننده است. کانال مرز حق و باطل را تعیین میکند! هرچند دشواری های آن به نیش پشه برخی را کلافه کند و برخی را تو می بینی که از باد و آب و هوا و همراه فارغ اند، پشه که جای خود دارد! و سیر عبوری آنها از کانال شروع نمیشود، از نیت قرب حرکت در اردو آغاز میشود! حال به کدام شراب طهور وضوی عشق ساخته اند بماند! چون خیسی چشمانشان احساس زودگذری جو زده نیست! بصیرتیست که از دعای فرج پس از نماز برخاسته و حال به بار نشسته!
و کانال بهانه ی وصال خوبی ست برای چنین زائر حاضری! و چون کانال به پایان میرسد، به ارتفاع پستی میرسی که روزگار سنگر کمین دشمنی زبون بوده! و کنارهایش قتگاههایی از حسینیان زمان!
و دیگر پا را بار ایستادن نیست! و تو ناچاری بدین فتح عظیم سجده ی شکر کنی! و هر کس خلوتی در این شلوغی میجوید! و کدام خلوت محرم تر از قلب ، اگر جایگاه محبوبت مانده باشد، و چون سر میچرخانی، میبینی هرکس به خلوت خویش پناه برده، و میفهمی که عبور باید کرد! و همه از خویش گذشته اند تا بدین مقام رسیده اند. و کانال کار خود را کرده! حتی اگر اینبار شارژ دوربین عکاسی تمام شود تا تو نتوانی خلوت کسی را بر هم بزنی و چینش زیبای مروارید اشک را از گونه های همسفرانت در لحظه ببینی! و این در لحظه بودن نیز از مغفولات دوره ی موبایل بدستی ما ست، که لحظه را برای آینده ای دور ضبط میکنیم، و فی المجلس از آن استفاده ی چندانی نمیبریم!
و چه حیف ! و اکنون در ناب ترین لحظات من در لحظه ام! و فغتنم الفرصه را در آغوش میکشم و دیگر نگران از کار افتادن تکنولوژی ذخیره سازی نیستم، چون ذهن در چنین لحظه ای زلال میشود و بلور نور را در میان گرد و غبار مهاجر در می یابد! و اکنون به دل کاغذ به امانت میگذارد.
برای خویش چنین گفتم که از هر جا کمترین حد ممکن را بنگارم به حد تشنه کردن! کاش آب بند خوبی باشم! و فتح المبین را ترک کنم و ستاره ی صبح که جاماند از بازدید ما! برای روزی دیگر!
نگاه پنجم:
نهار فتح المبین خوراک قارچ بود! رفتم پیش بچه های هیوندا نشستم، نوشابشون یخ، نونشون خوب و جمعشون صمیمی بود! ماهم به حکم عکاس باشی آواره! خراب رفاقت آنها شدیم! بماند که بعد صرف نهار پشت جلد قوطی رو که دیدم! به به تاریخ رو به انقضا رفت –نخندید، قبلش اگه قوطی رو برمیگردوندم غذام میریخت و گشنه میموندم!!!!!!!!- بعد به حکم اطلاع رسانی رسانه ای به مجموعه ی خورنده های گفتم که مباد کسی به غذایی بمیرد، که نمرد مگر؛ گفتِ من! پس بیخیال اطلاع رسانی، جمع را به مقصد بیرون ترک کردم، تا شاید بتونم عکسی بگیرم که موجب خنده ی خدا و خلق خدا شود!
خلاصه پس چندی سوار اتوبوس ها به مقصد شهر شوش رهسپار شدیم! در راه مشغول گفتمان بودیم! که ناگهان با فریادهای احسنت مواجه شدیم! "ما هستیم" اینبار روی گرده ی خری بیچاره نقش بسته بود! که بسی خندیدیم! و تا اومدم بجنبم! و عکسی به یادگارم! موقعیت توسط اتوبوس ترک شد، و داغش به دلم موند!!
اگر چه رزقمان زیارت دانیال نشد! اما طعم خوش تپه ها به بارش باران یاد نماز صبح حرم امام رئوف را برایم زنده کرد! بارانی بود که رگبارش موجب جمع شدن فرشهای حرم شد! اونجا از اینکه فرشی را به گرده کشیدم خجالت نکشیدم! حمالی آستان رضا، جز رضایت نیست! و باران که بارید انصافا بوی که بر مشام مان رسید بوی شبیه به ایوان طلا بود.
نگاه ششم:
اکنون جمع خسته های کوفته! وارد یک بیمارستان صحرایی شد! البته قبلا بیمارستان و الان دارالمجانین!!

  
پ.ن:
• این پست به دلیل اینکه از سید مرتضی نقل قول داشتم، درج شد، فعلا بنام نبود بنویسم از جنوب، تا غبارها بخوابد! اما فردا20ام فروردین، سالروز ظهور سیدمرتضی است!
• قبل از رفتن هرگز تصویر توان ایستادن در فکه رو نداشتم! و هر لحظه که به فکه فکر میکردم... اما ظاهرا این آقاسید با ما اساسی قهره! نه مزارش ما رو راه میده و نه مقتلش! اشکال نداره! آقاسید ما چُخلِصیم!!!! (هم چاکریم هم مخلصیم!!!)
• عکس هم زیاد بود، اما به دلیل اینکه فعلا عکسها عمومی نشده! باشه برای بعد!
. برایت قصه های داشتم، اگر ............
در 21-1-1388 برای سید مرتضی از قبل
خاطرات سفر راهیان نور87
ق1:چاره ای جزراهی بودن نیست
ق2:قصه ی 1شب آفتابی
ق3: 1شب در 1دارالمجانین خوب
ق4:
شلمچه مرز خاک و آسمان
ق5: اروند مرز آب و آسمان
ق6: مهمات
ق7: منطقه آمدن آمادگی میخواد!
ق8: روح خدابود و دیگر هیچ نبود
ق9: خدابود و دیگر هیچ نبود

ق10:یه شب مهتاب،ماه میآد تو خواب...
ق11:
بهترین برداشت ژئواستراتژیک
ق12:
خداحافظی در3سوت

ق13:
تا معراج راهی نیست! باید ز خود عبور
کرد
ق آخر14:
سیدعباس، و نوجوانانی مثل آب زلال...