سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
برای تو
یکرزمنده
جمعه 89 اسفند 13
ساعت 6:44 عصر
| نظر

برای تو که چشم هایت دلم را می رباید
برای تو که نامم را بنامت گره زدم
برای تو که عکست در کنار امام و امام و امام است!
برای تو که معراج خانه ی محقرم شدی
برای تو که روزی زیارت هر روزه ام هستی
برای تو که ایام به گردش ایام تو می گردد
برای تو که میترسم روز یرا که با تو نباشم
برای تو که از روزگار خسته ام و بر تو بسته
برای تو که خون سرخت سیاهی چادر حضرت عشق است
برای تو که شهادتت تولد ما ست
برای تو که حضورت چیزی فراتر از بروزی آشگار در میان آهن پاره های زمانه ای کاغذیست
برای تو که پدرت و مادرت  شده اند سویم پدر و مادرم
برای تو که همه ی مقام ها را در نظرم هیچ کردی و حجاب همه ی دانش ها را برایم نابود ساختی
برای تو که همه ی برنامه هایم را با تو تنظیم میکنم
برای تو که به تو وابستگی ای ندارم و حتا میتوانم از تو هم بگسلم
برای تو که حرکت و سکون را بهتر از ملا برایم گفتی و ادراک عوالم را برایم نمایاندی
برای تو که دوستی و دشمنی را اسان محکی شدی برای عقل ناقصم
برای تو که دیگری نه اسمی برایم و نه عکس و نه حسی و نه حضور و نه چراغی و نه تاریکی و نه بلندی هستی و نه کوتاهی شده ای همانچیزی که از امام شنیدیم و حال دیدم
برای تو که صدای آن مستی ات از بالهای پروانه برایم شنیدنی تر است و استشمام سوختنت برایم چون عطری معطر در حافظه ی مشامی تاریک ماندگار
برای تو که حدیث حادثی هستی از میزان شرافت زمان و زمین و مکان و مکین
برای تو که نام ات بلند است چون پروردگار بزرگ و سلامت باد هنگامیکه در آغوشت خواهم کشید






بهانه
یکرزمنده
جمعه 89 اسفند 6
ساعت 12:29 صبح
| نظر

1.         سلام علی آل یس

2.         با عجله سوار اتوبوس شدم، خودم رو از لابلای جمعیت به آرومی به کنجی رسوندم... حوصله صدای رادیوی این خودرویی عمومی رو هم نداشتم چه برسه به بوق و بنگ! ترافیک...

چندتا جوون داشتند تند تند با هم حرف میزدند... حالا تو حساب کن اگه خدا به این ها زبون داده بود، چه غوغایی می شد توی اتوبوس ... با زبون بی زبونی چه دل و قلوه ای رد و بدل میکردند...

شکرت خدا بخاطر صحت جسم... صحت جان هم بر آن بیفزای
قلمک- خورشید گرفتگی

3.         اینکه کسی بخواد الان از 22بهمن بنویسه به هیچ کس دیگری ربطی نداره... اما نمیدونم چرا اون روز حس میکردم باید بدنبال نشانه ای باشم از تو...

تویی که وقتی خیال می کنم می خواهی بیایی و تو را خواهم دید دلم قنج میزند... تویی که مصطفا را خوب میشناسی و لابد از او حرفهای زیادی داری...

میگویند دارد این دیکتاتور لیبیایی هم سوسک می شود ...

کجایی امام...

4.         از چیزهایی که حس میکنم، دوران عقدی اش خیلی باحال و لذیذ بود... غروب های دل تنگ جمعه و سمات بود... توی حرم حضرت عبدالعظیم یادش کردیم ... وقتی میخوام وارد حرم بشم این عکس فشارم میده...

عکس انت ولیی حقا رو بذارم

نشسته بودم کنار مزارش و داشتم به مخم فشار می آوردم که کمی فکر کنه!!! پیامک رسید من و حاج طیب منتظریم!!! جا خوردم... زدم بیرون نشسته بود رو به گنبد و پیش حاج طیب بود...

یاد حاج طیب خودمون افتادم... بابای مجید!!

5.         اینکه نخواهی از اتوبوسی که تو سوهانی وایستاده و میخواد بزور ملت ببرن "چیز و چایی!" پیاده نشی دست خودت نیست... پرتغال رو از جیب اورم در آوردم و دادم به حضرت بانو برای پوستیدنش! گفت بریم بیرون که بوش نپیچه ملت بخوان!!!

بزور جابجا شدم و رفتیم پایین...

اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد دو فروند روحانی خوشتیپ بود... از اونایی که صلوات دارن! دقت کردم دیدم یکیشون خیلی آشناست... 2-3سال پیش معراج چه حالی میکردیم با هاش با شهدا... جز اون دسته از راوی هایی بود که نکراری حرف نمی زد... راس راسکی گریه میکرد... سوسول نبود... و هر شب منتظر یه کاروان از مشهد بود...  تا اطلاعات کافی از گذشته وارد کشِ! مخمون شد، دیدم اتوبوسشون راه افتاد و رفت... چقدر دلم تنگ معراجه...

وقتی از معراج زدم بیرون خیالم راحت بود که هیچ چیزی رو جز خودش نخواستم... الان چندسال میگذره و شهدای گمنام همه چیز رو بهم دادند... بجز خودش رو ... متی ترانا و نراک یا مولا

6.         مجاورت با شهدا توفیق میخواد... تا چند وقت قبل وقتی به قله نگاه میکردم، 8تا توحید هدیه میکردم به روح منورشون... گاهی هم با حضرت بانو مشرف میشدیم یه کوه نوردی مفصل با نون اضافه... فکر نمیکردم، وقتی برگردم به شهر اونقدر نزدیکشون باشم که هر لحظه تا شرف یابی 2دقیقه زمان لازم باشه...

7.         جینگولک بازی فتنه هم لایق اشاره نیست و ازش رد میشم!!!

8.         راستی نکند    آنقدر در شهر تن جا مانده ای –ام-     خو به غربت کرده ای خاکت به سر   شیخ بهایی  . میدانم میدانی که میدانم فرداشب است!
این پست کلی عکس دارد ...